بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یکم وقت خالی بین روزمرگی هام باز کنم و شروع کنم به نوشتن! ایندفعه بی شعر...

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آغاز فعالیت وبلاگ - سحرگاه جمعه 99/2/12 ساعت 04:13

... این روزا انقدر فشار روانی رو خودم احساس میکنم که اگه مغزم رو یه جا خالی نکنم میترکه وسط اتاق و میپاشه رو در و دیوار!   

راستش انقدر حرف تو سرم هست که نمیدونم از کجا شروع کنم...

فعلا یه مقدمه ای در مورد اسم وبلاگ مینویسم تا ببینیم تا صبح چه زاید باز!

"بی شعر!"

چرا بی شعر؟

قبلا یه وبلاگ دیگه داشتم و شعرامو توش میزاشتم که پاکش کردم! (البته زیاد هم طرفدار نداشت)

چند ماه پیش در مورد اسم وبلاگ جدیدم فکر میکردم که یهو این اسم به ذهنم رسید...بی شعر!

"اخه چرا بی شعر؟!!!" این اولین جمله ای بود که وقتی میخواستم با یکی در مورد وبلاگم همفکری کنم ازم میپرسید!

واقعا چرا بی شعر؟؟؟

قبلا عادت داشتم شبا بیدار بمونم و شعر بنویسم.

شعر گفتن به یه بخش از زندگیم تبدیل شده بود.

حتی یه وقتایی بود تا صبح بیدار میموندم تا شعرمو کامل کنم!

بعد کم کم برام تبدیل به یه نوع عادت شد. دیگه نمیتونستم درست حسابی تا صبح بخوابم و شروع میکردم به شعر نوشتن...

چه شود ابر شوی چکه کنی خشک بیابانم را

چه شود لاله شوی رنگ کنی مشکی پایانم را

چه شود خنده شوی و در گوشم عشق را مژده دهی

که چنان گریه شوم مست شوم گم کنم ایمانم را

...

بعد یه مدت دیگه شعر هم نمیتونستم بنویسم! فقط بیدار میموندم... به کاغذ نگاه میکردمو به فکر میرفتم...

"سر خودکار همیشه این مزه رو میداد یا حس چشایی من داره عوض میشه؟! نکنه بخاطر جویدنش سرطان بگیرم؟؟ ینی تا چند سال دیگه یه درمان درست حسابی برا سرطان پیدا میشه؟؟چرا اتاق یهو اینقد سرد شد؟؟؟..."

نمیدونم چم شده بود..

ولی دیگه حس شعر گفتن نداشتم!

انگار یه چیزیم گم شده بود (به گمانم شعرا بهش الهام میگن یا طبع شاعری یا یه همچین چیزی :/)

بی تو دیوانه ترین...

به نگاهی که همه شهر...

هر که آمد قسمی خورده ولی...

 

بی شعر... چه عنوان خوبی به نظر میرسید!

فکر کنم از این به بعد باید به زندگی بی شعر عادت کنم (هر چند ترک عادت خیلی سخته برام)

مثل اینکه یه فصل جدیدی تو زندگیم در حال شروع شدنه...

پس مینویسم ، ایندفعه بی شعر...