پنج سال گذشت.
انگار همین دیروز بود که آن کلمات را با دست‌هایی لرزان و دلی پر از حسرت روی کاغذ آوردم. آن روزها فکر می‌کردم غم انتها ندارد، که دلتنگی همیشه با من خواهد ماند. اما زندگی راه خودش را می‌رود، حتی اگر تو نخواهی.
نه آن تاریکی در من ریشه دواند و نه آن باران توانست بغضی را بشوید. زندگی گذشت، مثل همیشه، بی‌وقفه و بی‌توجه به آن‌که جا می‌ماند.
حالا دیگر نه از آن شور بی‌مهابای شبانه خبری هست، نه از آن قدم‌های طولانی در خیابان‌های بی‌انتها.
دلمان دیگر برای خنده‌های از ته دل تنگ نمی‌شود؛ انگار پذیرفته‌ایم که روزمرگی، مقصدی‌ست که دیر یا زود همه را می‌بلعد.
حالا که به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم آن روزها هم بخشی از یک توهم دیگر بودند، توهمی شیرین‌تر، گرم‌تر، و پررنگ‌تر از امروز. کاش می‌توانستم بگویم که همه‌چیز بهتر شده، که حالا آسمان آبی‌تر است، که دیگر آن سکوت سنگین بر سینه‌ام سنگینی نمی‌کند.
اما نه...
حالا فقط یاد گرفته‌ام با این سکوت زندگی کنم، با نبودن‌ها، با فاصله‌ها، با غریبه‌شدن‌ها.
راستی، هنوز هم پشت آن پنجره می‌ایستم. هنوز هم چراغ آن‌سوی خیابان روشن می‌شود، هنوز هم باد پرده را تکان می‌دهد، اما دیگر هیچ‌چیز مرا به فکر نمی‌خواند، دیگر هیچ خاطره‌ای در سکوتِ شب نمی‌پیچد، دیگر هیچ انتظاری بی‌تابم نمی‌کند. این روزها کمتر از تو می‌نویسم، کمتر از خاطرات، از شب‌های بارانی، از خیابان‌های خالی.
نه اینکه دیگر مهم نباشند، فقط دیگر جایی در زندگی روزمره ندارند. مثل کتابی که سال‌ها پیش خوانده باشی، هرچند هنوز جایی در قفسه‌ات هست، اما دیگر نیازی به ورق زدنش نداری.
دیگر برای گذشته دلتنگ نمی‌شوم. دلتنگی، فقط وقتی درد دارد که فکر کنی می‌شود برگشت. و من دیگر یاد گرفته‌ام که هیچ راهی به عقب نیست. گذشته مثل برفی‌ست که زیر آفتاب ذوب شده؛ می‌توانی جای خالی‌اش را روی زمین ببینی، اما دیگر هیچ‌وقت لمسش نخواهی کرد. و شاید همین، آرامشِ تلخی به همراه دارد.
حالا دیگر می‌دانم که زندگی نه قرار است همیشه خوب باشد، و نه قرار است همیشه بد بماند. همه‌چیز می‌گذرد، و شاید تنها هنری که باید یاد بگیریم، این است که چطور با دلتنگی‌هایمان کنار بیاییم، بی‌آنکه اسیرشان شویم.
و اگر بپرسی که حالا زندگی چه طعمی دارد؟ می‌گویم طعم هیچ‌چیز. نه تلخ، نه شیرین، نه شور، نه گس. طعم چیزی که مدتها پیش، تمام احساسش را از دست داده باشد.
دیگر یاد گرفته‌ام که زندگی همیشه چیزی را از آدم می‌گیرد، و گاهی، اگر خوش‌شانس باشی، چیزی هم در عوض می‌دهد. ولی همیشه این دو با هم برابر نیستند. گاهی چیزی که از دست می‌رود، آنقدر بزرگ است که هیچ‌چیز دیگر نمی‌تواند جای خالی‌اش را پر کند. گاهی سکوتی که از نبودن کسی می‌ماند، به قدری عمیق است که هیچ صدایی نمی‌تواند آن را بشکند.
می‌دانی؟ دیگر نمی‌پرسم «چه شد که اینگونه شدیم؟» دیگر به دنبال جواب نیستم. بعضی سؤال‌ها را باید رها کرد، بعضی زخم‌ها را نباید مدام شکافت، و بعضی آدم‌ها را باید در همان نقطه‌ای که رفتند، برای همیشه جا گذاشت.
اما دیگر نه از تاریکی می‌ترسم و نه از خاطرات. زندگی، همان راه رفتن و نشستن و نخوابیدن‌هایی است که روزی از آن گلایه داشتم. حالا دیگر پذیرفته‌ام که دنیا همیشه آن چیزی نیست که می‌خواهیم. گاهی باید در سکوت به عبور آدم‌ها نگاه کنی، بی آنکه سعی کنی کسی را نگه داری. این روزها با خودم می‌گویم که شاید هیچ وقت آن روزهای گذشته را نتوانم بازسازی کنم، شاید هیچ‌گاه دوباره آن خنده‌های بی‌دغدغه را تجربه نکنم. اما اینبار دیگر به آن نگاه نمی‌کنم که زندگی باید به یک شکل باشد. زندگی می‌تواند بی‌نظم، بی‌برنامه، و پر از درد و شادمانی‌های کوتاه باشد. اینگونه است که یاد گرفتم زندگی را زندگی کنم، نه در آرزوی گذشته‌ای که دیگر نمی‌تواند برگردد. تنها چیزی که برای من مهم است، حالا این است که بتوانم از همین لحظه، از همین کلمات، چیزی بنویسم که شاید روزی در آینده، وقتی به گذشته نگاه کردم، بفهمم که هنوز زنده‌ام و هنوز دارم تلاش می‌کنم. پس حالا، از اینجا، با دلی پر از تجربه و آموزه‌های روزگار، باید بگویم: زندگی هنوز هم زیباست، با تمام آشفتگی‌هایش، با همه شکست‌ها و پیروزی‌ها. آنچه گذشت را گرامی می‌دارم، اما از امروز و فردا استقبال می‌کنم، چون شاید حقیقت در همین حالا باشد.